SS501 story

داستان هایی از دنیای دابل اسی ها

هیونگ  داشت ماشینو میروند نفس هم تو سکوت  خیابون های اطرافو نگاه میکرد

نفس:حالا کجا بریم؟

هیونگ:چه میدونم

نفس:اصلا ساعت چنده؟

هیونگ :نگاهی به ساعت مارک دار دستش انداخت و گفت :دو و نیم؟

نفس:چی؟دو و نیم؟

هیونگ:اره

نفس:تو که گفتی یه ساعته حالت خوب میشه ولی دوساعت و نیم طول کشید

هیونگ:مگه ساعته که اینقدر دقیق باشه من گفتم حدودا یک ساعت

نفس سری تکون داد و باز به بیرون خیره شد

کم کم چشماش بسته شد و به خواب رفت تا اینکه احساس کرد که ماشین از حرکت وایستاد و چند دقیقه بعد هیونگ شروع کرد به تکون دادن نفس

هیونگ:های............ هوی ................هی بلند شو

نفس به سختی چشماشو باز کرد خیلی خسته بود

نفس:مگه سرکوهی که ایقدر هوی های هوی میکنی؟

هیونگ:راحت لم دادی که چی بشه؟پاشو من بدخت همش باید تو را ببرم اینور و اونور اونوقت تو خواب شاهزاده سوار بر اسب سیاه میبینی؟

نفس:حال چرا سیاه؟

هیونگ:چی ؟

نفس:شاهزاده همیشه سوار بر اسب سفییده نه سیاه

هیونگ:تو جنبه نداری اسب سفید برات بفرستن تو خواب سکته میکنی به خاطر همین خدا واست تو خواب اسب سیاه میفرسته

نفس:تا حالا کسی بهت گفته خیلی خیلی خیلی خیلی حرفای بی مزه ای میزنی

هیونگ:نه ...تو اولین نفری ولی چون تو هم سلامت عقلانی نداری حرفت تایید نمیشه پس هیچکس تا حالا بهم نگفته

نفس پیاده شد اما با دیدین اطرافش خیلی تعجب کرد

نفس:اینجا دیگه کجاست؟از سعول اومدیم بیرون؟

هیونگ:حواشی شهره بعد به یه ساختمون دوطبقه کهنه که دیواراش سیاه بودند اشاره کر د وگفت:اینجا میخوابیم

نفس :چی؟اصلا اینجا ادم زندگی میکنه؟خونه ارواحه؟من نمیام

هیونگ عصبانی شد

هیونگ:نمیای که نمیای بدرک ...این همه بلا سرم اوردی الانم هتل هشت ستاره وتخت خواب گرم و نرم میخوای؟

نفس:خوب چرا اومدیم اینجا؟پول نداریم؟

هیونگ:اینجا هیچکس مارا نمیشناسه ولی هتل های معروف میشناسن اول من میرم بعد از ده دقیقه تو بیا تو گرفتی؟

نفس:ها

هیونگ:ها و درد نمیتونی بگی بله؟

نفس:نمیدونم ..فکر نکنم

هیونگ نفسشو داد بیرون و گفت:یه امشبو مزه نریز چی میشه؟

نفس:نمیخوام اصلا زندگی بی مزه میشه

هیونگ رفت تو  نفس هم وایستاد بعد از حدود ده دقیقه رفت تو از پله ها رفت بالا و رسید به یه راه رو  هیونگودید  که منتظر وایستاده رفت جلو

هیونگ:تا الان کدوم قبری بودی؟

نفس:خودت گفتی دیر تر ازمن بیا

هیونگ :خیلخوب حالا بیا بریم تو و دست نفسو کشید وبا کلید در یکی از واحد های اون طبقه را باز کرد و نفسو هل داد تو و خودشم رفت تو

تا رفتن تو هیونگ و نفس شروع کردن به برانداز کردن واحد یه اتاق بود که چندتا مبل وصندلی داشت و با یه اتاق خواب

هیونگ رفت تو اتاق خواب پلاستیکی که دستش بود را انداخت رو تخت و برگشت نفس نشسته بود رو مبل ها هیونگ رفت نشست روبه روش 

نفس:خیلیم بد نیست

هیونگ:فقط بشه امشبه را بخوابیم صبح یه جای خوب پیدا میکنم

 بعد از چند لحظه نفس سرشو کج کرد وگفت :ولی یه جای کار میلنگه ....

هیونگ هم یکم فکر کرد وگفت:راست میگی..اینجا ..

بعد هردوتاشون داد زدن :یه اتاق خواب داره نفس اب دهنشو قورت داد و یه دفعه مثل دیوونه ها حمله ور شد به طر ف اتاق خواب هیونگ هم بلافاصله افتاد دنبالش .........نفس زود تر از هیونگ رسید اما تا اومد درو ببنده هیونگ پاشو گذاشت لای در

هیونگ:اخ وای درو باز کن ...پام داره میشکنه ..باز کن باهم راه میایم

نفس از اون ور با تموم زورش به در فشار میاورد

نفس:تو غلط میکنی با من راه بیای ..اصلا من غلط بکنم با تو راه بیام

هیونگ:باز کن این پام همونه گه لگد کردی الان میشکنه نفس نگران شد و درو باز کرد

هیونگ پرید تو

هیونگ:درو رو  من میبندی؟

نفس:برو بیرون نشنیدی میگن لیدیز فرست(خانومها مقدمن)

هیونگ:شنیدم ولی چه ربطی داره

نفس:پس من اینجا چغندر قندم؟

هیونگ:نه تو دختره ی فضایی و بعد زیرلب خیلی اهسته  ادامه داد:خودمی

نفس:فضایی عمته برو بیرون

هیونگ ابروهاشو داد بالا و گفت :نچ

نفس دید نمیتونه کاری کنه داشت اطرافشو نگاه میکرد تا بلکه یه فرجی بشه یه سنگی بخوره تو سر هیونگ بیفته بمیره حالا نه اینکه بمیره ولی بیفته غش کنه  نفس با خیال اسود ه کپه مرگشو بذاره که چشمش به تخت افتاد فکری به ذهنش رسید با خودش گفت حالا که اون تو اتافه تختو نباید از دست بده خیلی یهوی به هیونگ گفت:مواظب پشتت باش هیونگ سراسیمه برگشت و نفس هم تو این فرصت  پرید که بره رو تخت اما دیر شده بود هیونگ برگشت و گوشه لباسشو گرفت

هیونگ:منو خر میکنی؟

نفس:دقیقا

هیونگ خواست یکم اذیتش کنه وبترسونش

هیونگ:ببین  من که مشکلی ندارم تو اگه تختو تصاحب کنی من میتونم کنارت بخوابم و در ضمن با هم یه شب رویایی بگذرونیم

نفس سرشو از روی تاسف تکون داد و گفت:واقعا که ورفت طرف در و دستگیره را چند بار بالا پایین کرد اما در باز نشد نفس وحشت زد برگشت طرف هیونگ گفت:چرا درو قفل کردی؟

هیونگ:من؟

نفس:مسخره باز ی در نیار درو باز کن

هیونگ:به جان خودم نباشه به جان این هیون جلبک زده من قفل نکردم

نفس:پس این چرا باز نمیشه؟

هیونگ اومد  و اونم چند باری دستگیره را تکون داد  اما نخیر ..این در باز بشو نیست

هردوشون با وحشت بهم نگاه کردن مخصوصا نفس که داشت از دلهره و ترس میرفت اون دنیا

نفس:ببین اگه از قصد اینکارو کردی باید بگم اصلا شوخی خوبی نیست

هیونگ:اه من چرا باید همچین کاری بکنم؟

نفس اهی کشید و لب و لوچه اشو اویزون کرد

نفس:حالا چه غلطی کنیم؟

هیونگ: اینا را ول کن اینقدر جوش نخور بیا بخوابیم

نفس یه جیغ خفیفی کشید و گفت:من با تو تو  قبرستون هم نمیخوابم

دیگه نزدیک بود گریش بگیره با نا امیدی دوباره چند دفعه دستگیره درو تکون داد اما باز نشد

با یه صدایی بغض داری گفت:تراخدا باز شو

هیونگ: باز نمیشه  بیا این لباسارا بپوش  و پلاستیکو گرفت روبه روی نفس

نفس به پلاستیک نگاه کرد و از دست هیونگ گرفتش دوتا لباس راحتی بودن یه مردونه و یه زنونه که ست بود لباس زنونه یه بلوز استین بلند ورزشی با سه تا خط مشکی رو استیناش بود و یه شلوار ورزشی همون رنگی گه اونم سه تا خط کنارش میخورد و یه جلیقه کلاهدار مشکی هم روش بود لباس مردونه هم همونطوری بود فقط بلوز وشلوار رنگ مشکی بودن و جلیقه رنگ سفید  این لباسارا همراه لباس مجلسی و قهوه ها گرفته بود

نفس یه نگاه متعجبی به هیونگ انداخت و گفت:اینا دیگه چه لباسای مسخره این؟چرا ستن؟مگه من و تو زن و شوهریم ؟

هیونگ:من غلط کنم شوهر توباشم ...اینارم فروشونده با هزار تا تعریف و تمجید بهم انداخت وگرنه منم خوشم نمیاد لباسام مثل مال تو باشن   

نفس:لباس زنونه را برداشت و گفت:خوب باشه میپوشم حالا تو ذرو باز کن
هیونگ:مگه من غول چراغ جادوام ؟خوب خرابه باز نمیشه

نفس از عصبانیت یه لگد به در زدو گفت:اصلا کی این لعنتی را قفل کرده ؟

هیونگ:اهان راستی یادم رفت بگم صاحبخونه گفت در اتاق خوابش مشکل داره نبندینش

نفس:چی؟از اول میدونستی و نگفتی؟

هیونگ:اره

وای که اون لحظه نفس دلش میخواست چشای هیونگو از کاسه در بیاره از عصبانیت صورتش سرخ شده بود به طرف هیونگ حمله ور شد  هیونگ هم هول شدو پا گذاشت به فرار هیونگ رفت اونور تخت نفس هم اینورش و هیونگ هی میخواست فرار کنه همش میرفت اینور و اونور اما نفس هم همراش اینور و اونور میشد

نفس:میکشمت

هیونگ:تو غلط میکنی.مگه شهر هرته که خواننده مملکتو بکشی در بری 

نفس:خفت میکنم

هیونگ:راه های  قشنگ تری هم برای کشتن هست حالا چرا خفه؟

نفس :وای ترخدا زنگ بزن یکی بیاد این درو باز کنه 

هیونگ:به من چه  مگه خودت گوشی نداری؟

نفس:راست میگی...حالا به کی زنگ بزنم؟

هیونگ:به اون چهار تا دیوونه که نمیتونیم زنگ بزنیم میمونه دوست تو اسمش چی بود؟اهان راج ...راج چی بود؟

نفس:وای من دارم جای راضیه دیونه میشم کلا نمیخواد اسم اونو بیاری خوب؟

هیونگ:خوب حالا ...به همون زنگ بزن

نفس دنبال گوشیش گشت اما پیداش نکرد وگفت:نیست حتما تو ماشین جاش گذاشتم

هیونگ  گوشیشو از تو جیبش در اورد و گفت:تو همش مایه دردسری  بیا با این زنگ بزن

نفس گوشی را گرفت و شماره راضیه را گرفت اما هنوز اولین بوق نخورده بود که گوشی خاموش شد نفس با تعجب به گوشی نگاه کرد و گفت:این چش شد؟

هیونگ نگاهی به گوشی انداخت و گفت:وای ببخشید از دیشب شارژش نکردم

نفس:چی؟حالا چیکار کنیم؟

هیونگ خیلی ریلکس گفت:هیچی دیگه شبو با هم سر میکنیم ....

نفس افتاد رو زمین و داد زد:چی؟


نظرات شما عزیزان:

انیتا
ساعت18:28---24 مرداد 1392
باشه بابا چرا امپر میچسبونی ؟

اصن این اخرین نظره منه ....

داستانت عالیه ... به خاطر دل خودتم که شده ادامش بده ...
پاسخ:من کلا عادت دارم زود امپر میچسبونم خدارا شکر من ازدست زرزرهای تو راحت شدم(بهت برنخوره شوخی میکنم) صد دفعه گفتم می دونم عالیه ....نمیگفتی هن ادامه میدادم گفتم نظراتون برام مهم نیست تو این دنیا فقط دوچیزو عشقه :خودم و دلم


انیتا
ساعت20:18---19 مرداد 1392
نه اخه اگه بنویسمlove پررو میشی .... همینطوریشم اعتماد به سقفت زیاده ... میترسم سقفم سوراخ کنی دیگه اعتماد به سقفت اوج میگیره ملت بدبخت میشن .... ( هه هه هه . ضدحال خوردی ؟ )
هه هه هه چرا باید ضایع بشم؟خانوم کوچولو باید بگم وفتی من این داستانو شروع کردم هیچ کدوم از لایک و لاو های تو نبودن اما من ادامه دادم چون واسه دل خودم مینویسم و نظرات شما اصلا برام مهم نیست پاسخ:


انیتا
ساعت23:31---14 مرداد 1392
like...
ای بابا تو همش اینو ینویسی یکم تنوع طلب باش دختر این دفعه بنویس loveکه من ذوق مرگ بشم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ شنبه 12 مرداد 1392برچسب:, ساعت 16:19 بـ ه قـلمـ نفس خانوم



طراح : صـ♥ـدفــ